حمیدرضا شکارسری
امید زمین
بیا و ختم کن به چشمهایت انتظار را
به بیصدا تبسمی، صدا بزن بهار را
نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است
و دشتهای خسته از قرون بی شمار را
به گوشه چشمی از تو دردها به باد میروند
بزن به زخم عشق آن نگاه شاهکار را
بیا که مدتیست از میانه، نو رسیدهها
به گوشه راندهاند عاشقان کهنهکار را
تمام جمعهها زمین، امیدوار میشود
که پرکنی از آفتاب، آسمان تار را
بریز خون تازة عبور زیر گام خود
رگان خشک جادههای خفته در غبار را
نشسته در غروب، روی زین اسب خستهاش
نظاره میکند گذشت تند روزگار را
«رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن»
برآور آروزی واپسین این سوار را!
|